هنر ادبیات

یافته های نوین ادبی وآموزش زبان فارسی

هنر ادبیات

یافته های نوین ادبی وآموزش زبان فارسی

معرفی اشخاص واشعار

پرکن پیاله را

که این آب آتشین

دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جامها

که در پی من می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره ی اندیشه های ژرف

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا

تا شهر یادها.

دیگر شرابم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

پر کن پیاله را

هان!

ای عقاب عشق

از اوج قله های مه آلودِ دور دست

پرواز کن

به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی

با این همه تلاش و تقلا و تشنگی

با این که ناله می کشم از دل

که آب...آب...

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را...

 

*********************************************

 

روزگاربی مهری

 

 

 

چقدر فاصله اینجاست بین آدمها

چقدر عاطفــه تنهاست بین آدمـها


کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد

و او هنــــوز شکــــوفاست بیـن آدمــها


کسی به خاطـر پروانـــه ها نمی میـرد

تـب غـــــرور چـه بالاسـت بیـن آدمـــها


و از صدای شکستن، کسی نمی شکنـد

چقـدر سردی و غوغاسـت بیـن آدمــها


میان کوچه ی دل ها فقط زمستانست

هجوم ممتــد سرماست بیـن آدمـها


ز مهربانی دلها دگر سراغی نیست

چقدر قحطــی رویاســت بین آدمـها


کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

غـروب زمزمـه پیداسـت بیـن آدمـها


و حال آئینه را هیچ کس نمی پرسد

همیشـه غرق مداراست بین آدمــها


غریب گشتنِ احساس، درد سنگینی ست

و زندگـی چه غم افـزاسـت بیـن آدمهــا



مگــــــرکه کلبــه ی دلـها چقـدر جـا دارد؟

چقــــدر راز و معمـاسـت بیـن آدمـــها

 

*************************************************

 

کاش.....

 

 

کاش وقتی زندگی فرصت دهد 
گاهی از پروانه ها یادی کنیم    

کاش بخشی از
زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم

کاش وقتی آسمان بارانی ست
از زلال چشم هایش ترشویم

وقت پاییز از هجوم دست باد
کاش مثل پونه ها پرپر شویم

کاش دلتنگ شقایق ها شویم  
بر نگاه سرخ شان عادت کنیم

کاش شب وقتی که تنها می شویم 
با خدای یاس ها خلوت کنیم

کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم

فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم

کاش با حرفی که چندان سبز نیست
قلب های نقره ای را نشکنیم 

کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
چشم های خفته را رنگی زنیم

کاش بین ساکنان شهر عشق
رد پای خویش را پیدا کنیم

 

شعری ازسهراب سپهری

 

 

 

ماه بالای سر آبادی است

 

اهل آبادی در خواب

روی این مهتابی،خشت غربت را می بویم

باغ همسایه چراغش روشن،

من چراغم خاموش.

ماه تابیده به بشقاب خیار،به لب کوزه ی آب

نیم شب باید باشد.دب اکبرآن است،دو وجب بالاتر ازبام.

یاد من باشد فردا،بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم

یاد من باشد فردا لب سلخ،طرحی از بزها بردارم،

طرحی از جاروها،سایه هاشان در آب،

یاد من باشد،هرچه پروانه که می افتد درآب،زود از آب درآرم.

یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بربخورد.

یادمن باشد فردا لب جوی،حوله ام را هم با چوبه بشویم

یاد من باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهایی است

                                                                           سهراب سپهری