لیلا لطفی
اندر احوال شیخ ابوسعید ابوالخیر
نقل است که یکروز زیر درخت بیدی فرود آمده بود و خیمه زده و کنیزکی پایش را می مالید و قدحی شربت بربالینش نهاده و مریدی پوستینی پوشیده بود و در آفتاب گرم ایستاده و از گرما استخوان مرید شکسته می شد و عرق از وی می ریخت تا طاقتش برسید . برخاطرش گذشب که خدایا او بنده و چنین در عز و ناز و من بنده چنین مضطر و بیچاره و عاجز.
شیخ درحال بدانست و گفت: ای جوانمرد این درخت که تو می بینی هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار از این درخت در آویخته. ( یعنی به حالت سرنگون ازاین درخت آویخته شده ، هشتادبار قرآن راختم کرده ام)
او مریدان را چنین تربیت می کرد. (تذکره الاولیاء)
*************************************************
به شیخ شهر فقیری ز جوع برد پناه
بدین امیدکه از جود، خواهدش نان داد
هزار مسئله پرسیدش از مسائل و گفت:
اگر جواب ندادی نبایدت نان داد
نداشت حال جدال آن فقیر و، شیخ غیور
ببرد آبش و، نانش نداد - تا جان داد
عجب که با همه دانایی، این نمی دانست
که حق، به بنده نه روزی به شرط ایمان داد
من و ملازمتِ آستـانِ پیرِ مغان
که جام می به کف کافر و مسلمان داد
آذر بیگدلی
اینهم نتیجه ی فقیرنمایی بااون هیکل:
آورده اندکه....
(ازپروین اعتصامی)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: می باید ترا تا خانه ی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه ی خمار نیست؟
گفت تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت: پوسیده ست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زآن چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست