هنر ادبیات

یافته های نوین ادبی وآموزش زبان فارسی

هنر ادبیات

یافته های نوین ادبی وآموزش زبان فارسی

داستانهای ارسالی دانش آموزان

 

ارسالی از:

فاطمه رفیعی 

    

 

وظیفه ی روزی به خطای منکرنبرد

 

حضرت ابراهیم (ع) تا مهمان بر سر سفره اش نمی نشست غذا نمی خورد. یک روز پیرمردی را پیدا کرد و از او خواست که امروز بیا منزل من برویم و با هم غذا بخوریم.
    پیرمرد دعوت ابراهیم را قبول کرد و به خانه آن حضرت آمد. ابراهیم (ع) فرمود سفره گستردند و چون اول باید میزبان دست به طعام دراز کند، حضرت خلیل ، بسم الله الرحمن الرحیم گفت و دست به طعام برد، اما آن پیرمرد بدون این که نام خدا را ببرد شروع به خوردن طعام نمود.
   ابراهیم فهمید که پیرمرد کافر است ، روی خود را ترش کرد ، یعنی اگر از اول می دانستم کافر هستی دعوتت نمی کردم. پیرمرد هم غذا نخورد ، بر شتر خود سوار شده و به مقصد خود روانه شد.
خطاب رسید: ای ابراهیم ! صد سال است او را با آن که کافر است رزق و روزی می دهم، تو یک لقمه نان از او دریغ داشتی؟

********************************************

نوشته :  

فاطمه رفیعی

 

پیش دانشگاهی تجربی

 

عدوشود سبب خیر اگرخداخواهد

 

     درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود . پس از اندک زمانی داد

 

شیطان درمی آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : «جاسوس می فرستید به

 

جهنم؟!! از روزی که این آدم به جهنم آمده مدام درگفتگو و بحث است و جهنمیّان را

 

هدایت می کند و...   

    

    حال سخن درویشی که به جهنم رفته ، این چنین بود: "با چنان عشقی زندگی کن که

 

حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

 

واینچنین شدکه دوباره اورا به بهشت بازگرداندند.

*****************************************            

  ارسالی از:سیماخلیلی

                      پیش دانشگاهی انسانی

راه بهشت


مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی،

 

 صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است

 

و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید

 

خودشان پی ببرند.


پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند.

 

در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز 

 

می شد ودر وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد

 

 دروازه‌بان کرد:

 

«روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟ «

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است «

چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت»: می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان 

 

می خواهد بوشید «
 

اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان 

 

تشکرکرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند.

 

راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو 

 

طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود،

 

احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.
-

ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
 

بهشت
 

بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
 

آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این 

 

اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
-

کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند        

 بهترین دوستانشان را ترک کنند  همانجا می مانند...

                                                 


                                    بخشی از کتاب «شیطان و دوشیزه پریم»، پائولو کوئیلو

 

 

**************************************************

 

  ارسالی از:                                                                 

  فاطمه رفیعی                                                                 

                                 (پیش دانشگاهی تجربی)                                                        

 

زشتی وزیبایی

 

      روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریای به هم رسیدند آن دو به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند، و زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت. زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت.

      تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی رامی بینند، و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد، او را می شناسند. و برخی نیز چهره زشتی را می شناسند، و لباسهایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد                                                                              

                           ..........................................................

ما باید دیدگاهایمان را عوض کنیم تا زیبایی و زشتی را اشتباه نگیریم

وچرادرقفس هیچ کسی کرکس نیست

 

 ************************************************

ارسالی از:                                                                                               

فاطمه رفیعی(پیش دانشگاهی تجربی)                                                           

 وسیماخلیلی(پیش دانشگاهی انسانی)                                    

 

 

 

 

نیش عقرب نه ازره کین است

 

 روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد


      مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.  رهگذری او را دید و پرسید: «برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟»مرد  پاسخ داد: «این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم. چرا باید مانع از عشق ورزیدن شوم؟ فقط به خاطر این که عقرب طبیعتا نیش می زند؟»   

    .......................................................................................................................


*عشق ورزی را متوقف نساز! لطف و مهربانی خود را دریغ نکن. حتی اگر دیگران تو را بیازارند*

 

 

**************************************************

 

ارسالی از:

لیلا لطفی

پیش دانشگاهی انسانی

زیباترین قلب


مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد او آمدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند. مرد جوان در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرد اخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت:«اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست».

مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب
پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید ، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیار های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیر مرد چطور ادعا می کند قلب زیباتری دارد.

مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت:« تو
حتماً شوخی می کنی....قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو ، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.»

پیر مرد گفت:« درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد،
اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام.

گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه
بخشیده شده قرار دهم.. اما چون این تکه ها مثل هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند.

بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسی بخشیده ام، اما آنها چیزی از قلب
خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند ،اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند... حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست ؟»

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر
بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود، تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد. پیر مرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را جای زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق، از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.

 

*************************************************

 

دوحکایت پندآموز از:

رضوان مرجانی پیش دانشگاهی تجربی

 

۱- درس خداشناسی (پیدای پنهان)

 

 

 

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود موضوع درس درباره ی خدا بود .
 
 استادش پرسید : آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟
 
"کسی پاسخ نداد.استاد دوباره پرسید :  آیا کسی هست که خدا را لمس کرده
 
باشد ؟ " دوباره کسی پاسخ نداد .استاد برای سومین بار پرسید :   آیا در کلاس
 
کسی هست که خدا را دیده باشد ؟ " برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد .
 
استاد با قاطعیت گفت :  با این وصف خدا وجود ندارد " . دانشجو به هیچ وجه با
 
استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند . استاد پذیرفت .
 
دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید : آیا در کلاس کسی
 
هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟ " همه سکوت کردند . آیا در
 
کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ " همچنان کسی
 
چیزی نگفت .آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟ "وقتی
 
برای سومین بار کسی پاسخ نداد ، دانشجو نتیجه گیری کرد که استادشان مغز
 
ندارد .
 
۲- رازخرابی آشیان
 
 
*روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
 
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت
 
" . می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی
 
ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از
 
درخت دنیا نشست .
 
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن
 
گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست . گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم
 
، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من
 
گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا
 
را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین
 
انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
 
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون
 
کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته
 
به دشمنی ام بر خاستی.
 
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های
 
های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

 

*************************************************************

 

کاری از:کوثرباستین

دانش آموز سال سوم علوم تجربی قطر

                                                       ********

حکایت عاشق شدن پیر صنعان ...
داستان حکایت عاشق شدن پیری است از پیر صوفیان که در اطراف بیت الحرام به روایتی چهارصد مراد داشت و تمام واجبات شرعی و دینی را انجام داده وعبادات زیادی برای آخرت خود ذخیره داشته است .
شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
درکمال از هرچه گویم پیش بود
شیخ بود از او حرم پنجاه سال
با مریدی چارصد صاحب کمال
هم عمل هم علم باهم یار داشت
هم عیان هم کشف هم اسرار داشت
زاهد پیر چند شب پی در پی خواب می دید که از مکه به روم رفته و بر بتی مدام سجده می کند پس از تکرار این خواب در شبهای متوالی او پی می برد که مانعی در سر راه سلوکش پیش آمده و زمان زمان سخت و دشواری است.
گرچه خوود را قدوه اصحاب دید
چند شب همچنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
تصمیم میگیرد تا به ندای درون گوش داده و به روم سفر کند تعدادی از شاگردانش به همراه او راهی روم شدند .
اخر از نگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت : کارم اوفتاد
می بباید رفت زود سوی روم
تا شود تعبیر این معلوم زود
در آن دیار شیخ روزها در شهر می گشت تا سرانجام روزی چشمش بر دختر ترسای زیبا افتاد و عاشق او میشود
شیخ پیر با انهمه عبادت و مرید همه طاعت خویش را در آتش چشم ان دختر میکشد و دل دین میبازد ایمان میدهد و ترسایی می خرد
دختریی ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهش صد معرفت
بر سپر حسن بر برج جمال
افتابی بود اما بی زوال
هر که دل بر زلف ان یار بست
دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند شیخ آتش دربرگرفت
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ مقیم کوی یار میشود و همنشین سگانِ کوی و پند و نصیحت یاران را هیچ میگیرد
پند دادنش سودی نبود
بودنی چون بود بهبودی نبود
عاشق اشفته فرمان کی برد؟
درد درمان سوز درمان کی برد؟
گفت یا رب امشبم را روز نیست
یا مگر شمع فلک را سوز نیست
در ریاضت بوده ام شبها بسی
خود نشان ندهد شبها کسی
کار من روزی که می پنداختند
از برای این شبم می تاختند

جمله یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز این وسواس را غسلی بیار
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کرده ام صدبار غسل ای بی خبر
آن دگر یک گفت تسبحیت کجاست؟
کی شود کار تو بی تسبیح راست؟
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
ان دگر گفت پشیمانیت نیست
یک نفس درد مسلمانیت نیست
گفت کس نبود پشیمان پیش از این
که چرا نبودم عاشق پیش از این
دختر ترسا از عشق شیخ آگاه میشود و پس از آنکه در مقام معشوق ناز کرده و شیخ را در برابر عشقش سرزنش میکند
کی کنند از شراب شرک مست؟
زاهدان در کوی ترسایان نشست؟
چون دمت سرد است دمسازی مکن
این زمان عزم کفن کردن تورا
بهترت اید به عزم من تورا
کی توانی پادشاهی یافتن
چون بسیری نان نخواهی یافتن
شیخ گفتش اگر بخواهی صدهزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هردل که زد تاثیر کرد
سرانجام در برابر نیاز شیخ 4 شرط برای وصال با ئی قرار میدهد :

1)    سجده بر بت

2)    خمر نوشی

3)    ترک مسلمانی

4)    سوزاندن قران.
سجده کن پیش بت و قران بسوز
خمر نوش ودیده از ایمان بدوز
شیخ عاشق نوشیندن خمر را میپذیرد و ان سه دیگر را نه ، اما پس از نوشیدن شراب و در حالت مستی ان سه شرط دیگر را اجر می کند و زنار می بندد.
گفتا که اجابت نتوان کرد شروطش
لیکن به می خویش کنم دفع خطر را
جامی دوسه می چون خورد شود مست
ای کاش شود خشک بن تاک و خداوند
زین مایه شر حفظ کند بشر را
دخترش گفت این زمان مرد منی
خواب خوش بادت که در خور منی
پیش از این در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی و السلام
چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کان چنان شیخی ره ایشان گزید
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از ان گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقه زنار شد
خرقه اتش زدو در کار شد
دل ز دین خویشتن ازاد کرد
نه زکعبه نه ز شیخی یاد کرد
بعد چند سال ایمانی درست
این چنین نوباره رویش نشست
کابین دختر گران است و شخ از پسش بر نمی اید ولی دل دختر به حالش سو خته و به حجای سیم و زر یکسال خوکبانی را بر شیخ وظیفه میکند و شیخ بهمدت یکسال این وظیفه را انجام میدهد.
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند؟
هرچه گفتی کرده شد دیگر چه ماند؟
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچه من دیدم ز عشق
کس چو من از عاشقی شیدا شود
و آنچنان شیخی چنین رسوا شود
چون بنای وصل تو بر اصل بود
هر چه کردم بر امید وصل بود
باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
سیم و زر باید مرا ای بی خبر
کی شود، بی سیم و زر، کارت به سر
چون نداری تو سر خود گیر و رو
نفقه ای بستان ز من ای پیر و رو
شیخ گفت :
هر دم از نوع دگر اندازیم
در سر اندازی و سر اندازیم
چند داری بیقرارم ز انتظار
تو ندادی این چنین با من قرار
عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک وانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم
عمر بگذاریم در شادی و غم
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنّار بست
تو چنان ظن می بری ای هیچ کس
کاین خطر آن پیر را افتاد و بس
تو ز خوک خویش اگر آگه نه ای
سخت معذوری که مرد ره نه ای
گر قد در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کُش، بت سوز، در صحرای عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
یاران که تحمل این خفت و رسوایی را نداشتند، سرانجام شیخ خود را رها می کنند و به حجاز برمی گردند و گزارش اعمال او را به مریدی (از یاران خاص شیخ) که هنگام سفر روم غایب بود می دهند. او آنها را سرزنش می کند که چرا شیخ خود را در چنان حالی رها کرده اند و به همراه سایر مریدان به روم باز می گردند و معتکف می شوند و ۴۰ شب به دعا پرداخته و با تضرع و زاری از خدا طلب نجات شیخ را می کنند. در شب چهلم، سرانجام مرید باوفای شیخ، پیامبر اسلام (ص) را در خواب می بیند که به او بشارت رهایی شیخ را می دهد.
چون مرید آن قصه بشنود از شگفت
روی چون زر کرد و زاری در گرفت
با مریدان گفت ای تر دامنان
در وفاداری نه مردان نه زنان
گر شما بودید یار شیخ خویش
یاری او از چه نگرفتید پیش؟
شرمتان باد! آخر این یاری بود؟
حق گزاری و وفاداری بود؟
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار می بایست بست
هر که یار خویش را یاور شود
یار باید بود اگر کافر شود
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار
عشق را بنیاد بر بدنامی است
هرک ازین سرکشد از خامی است
بعد چل شب آن مرید پاکباز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
مصطفی را دید می آمد چو ماه
در بر افکنده دو گیسوی سیاه
سایه حق، آفتاب روی او
صد جهان جان وقف یک سر موی او
آن مرید او را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر، دست!
رهنمای خلقی از بهر خدای
شیخ ما گمراه شد، راهش نمای!
مصطفی گفت ای به همت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم
او همراه با مریدان عازم دیدار شیخ می شوند و شیخ را می بینند که زنـّار بریده و از نو مسلمان شده و توبه کرده است. و همراه با شیخ به سوی حجاز باز می گردند.
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بی نور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز بر سر خاک کرد
گه ز آهش پرده گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضمیرش سر به سر
جمله با یاد آمدش یکبارگی
باز رست از جهل و از بیچارگی
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
اما دختر ترسا که زمانی ایمان شیخ را زائل کرده بود، شب هنگام در خواب می بیند که او را به سوی شیخ می خوانند که دین او اختیار کند.
او چو آمد در ره تو بی مجاز
در حقیقت، تو ره او گیر باز
از رهش بردی به راه او درآی
چون به راه آمد، تو همراهی نمای
ره زنش بودی بسی همره بباش
چند ازین بی آگهی آگه بباش
احوالش دگرگون می شود و دلداده و سرگشته، دیوانه وار، سر به بیابان، در پی شیخ می گذارد.
زار می گفت ای خدای کارساز
عورتی ام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
بحر قهاریت را بنشان ز جوش
می ندانستم، خطا کردم، بپوش
هر چه کردم بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم برین بی دین مگیر
بر شیخ الهام می شود که دختر ترسا،آشنایی یافت با درگاه ما کارش افتاد این زمان در راه ما بازگرد و پیش آن بت باز شو با بت خود همدم و همساز شو شیخ باز می گردد و دختر را آشفته و مشتاق می یابد؛ دختر به دست او اسلام می آورد و چون طاقت فراق از حق را نداشته، در دامان شیخ، جان بر سر ایمان خود می نهد.
گفت : شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فراق
می روم زین خاکدان پر صداع
الوداع ای شیخ عالم، الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن
عاجزم عفوی کن و خصمی مکن
این یگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت بر جانان فشاند

 

 

******************************************

 

لی بای

 

 

می گویند لی بای - شاعر بزرگ دوران پرشکوه و پرعظمت سلسله«تان»(قرن هفتم میلادی)

 

 - در دوران کودکی بسیار بازیگوش بود و در آموختن دروس کوشا نبود.به همین جهت

 

پیشرفت چندانی نداشت .

زمانی تصمیم گرفت برای درس خواندن مدتی در خانه اش بماند اما از اینکه نتوانست درسهای خود را حفظ کند،بی حوصله و بی قرار شد،کار را رها کرد و برای گردش و تفریح از خانه که در دهکده ای واقع بود بیرون آمد و در جاده باریک کوهستان به گردش پرداخت ناگهان نگاهش به پیرزنی در ساحل جویی افتاد که قطعه آهنی را روی سنگی صاف مالش می داد.

لی بای از کار پیرزن متعجب شد،یک قدم جلو آمد و پرسید:مادر جان!چه چیز را می سایی؟پیرزن همچنانکه مشغول ساییدن بود در جوابش گفت:می خواهم این تکه آهن را باساییدن به سوزنی مبدل سازم.

لی بای بیش از پیش متعجّب شد و پرسید:چند وقت دیگراین قطعه ی آهن قطور با ساییده شدن به سوزن تبدیل می شود؟ پیرزن لبخند زنان گفت:پسر جان!اگر من هر روز بدون وقفه به ساییدن ادامه دهم،قطعی است که روز به روز این قطعه آهن درست و خشن باریکتر می شود و سرانجام به شکل سوزن در خواهد آمد.

لی بای از این پشتکار یکه خورد و احساس کرد از کلمات پیرزن ، حقیقت بسیار مهمی به گوش او فروشده است.برق آسا به خانه باز گشت کتابی را که از خواندن آن کسل و خسته شده بود برداشت و شروع به خواندن کرد و مطالب آن را با چندین بار خواندن ، ازبر کرد و سرانجام موفق شد دروس خود را ابتدا قسمتی و بعد ، از آغاز تا انجام ازبر کند و سپس از راه مطالعه و آموختن و کوشش و دقت سرانجام لی بای دانشمند شد.

پیام داستان

برای یادگیری وکسب مدارج بالا،باید سخت پشتکار و دقّت داشت .

برای پیشرفت و پیروزی سه چیز لازم است : اول پشتکار ، دوم پشتکار ، سوم پشتکار

 

*********************************************

چهارحکایت از:

رضوان مرجانی

(پیش دانشگاهی تجربی)

 

دو مرد ماهیگیر

 

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی ها را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را ازدست می دهیم . چون ایمانمان کم است .

ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .

خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .

این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .

هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .

به یاد داشته باش :

به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ، به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است .

 

توشه ی سفر

*

گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که مى ‏داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد !
کسى برنخاست. گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !

 

عذاب بی نصیبی ازایمان

 

*

گویند در بنى اسرائیل ، مردى بود که مى ‏گفت : من در همه عمر ، خدا را نافرمانى کرده‏ ام و بس گناه و معصیت که از من سر زده است ؛ اما تاکنون زیانى و کیفرى ندیده ‏ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند ، پس چرا ما را کیفرى و عذابى نمى ‏رسد! ؟
در همان روزها ، پیامبر قوم بنى اسرائیل ، نزد آن مرد آمد و گفت :
خداوند ، مى‏ فرماید که ما تو را عذاب‏ هاى بسیار کرده ‏ایم و تو خود نمى ‏دانى ! آیا تو را از شیرینى عبادت خود ، محروم نکرده ‏ایم ؟ آیا در مناجات را بر روى تو نبسته ‏ایم ؟ آیا امید به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ‏ایم ؟ عذابى بزرگ‏تر و سهمگین ‏تر از این مى ‏خواهى ؟

*

بهشت و جهنم

 

شخصی از پروردگار درخواست نمود به او بهشت و جهنم را نشان دهد . خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند .
همه گرسنه و ناامید و در عذاب بودند . هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ می رسید ولی دستۀ قاشق ها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند ٬ عذاب آنها وحشتناک بود . آنگاه خداوند به او گفت اینک بهشت را به تو نشان می دهم ٬ او به اتاق دیگری که درست مانند اتاق اولی بود وارد شد . دیگ غذا ٬ جمعی از مردم و همان قاشق های دسته بلند . ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند . آن مرد گفت: نمی فهمم چرا مردم در اینجا شادند در حالی که شرایط با اتاق بغلی یکسان است ؟
خدا تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است ٬ در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند . هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد چون ایمان دارد کسی هست غذا در دهانش بگذارد ...

 **********************************************************

 

کاری از:  فاطمه رفیعی 

                                ( پیش دانشگاهی تجربی)

 

 

خوابیده بودم ؛

 

در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم رابرگ

 

 به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای

 

 پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا . جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را

 

می دیدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت

 

ها، ... همه و همه را می دیدم .

 

اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است . نگاه کردم ، همه

 

سخت ترین روزهای زندگی ام بودند . روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد

 

ها، بیچارگی ها .

 

با ناراحتی به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها

 

 نمی گذاری . هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که

 

زندگی کنم . چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با

 

رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟»

 

خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت

 

« بنده ی من ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در

 

تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .

 

من به قول خود وفا کردم ،

 

هرگز تو را تنها نگذاشتم ،

 

هرگز تو را رها نکردم ،

 

حتی برای لحظه ای ،

 

آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو

 

را به دوش کشیده بودم !!!»

 

***************************************************

ارسالی از:

سیما خلیلی

پیش دانشگاهی انسانی

 

                                                       عشق حقیفی

 

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی عجیب الخلقه بود.

 

 

قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت .

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت.

موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود .

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و

 از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت،

 ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد

 تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :

- بله، شما چه عقیده ای دارید؟

- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند.

هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت :

»همسر تو گوژپشت خواهد بود

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و

 هر چی زیبایی است به او عطا کن

فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصوّر چنین واقعه ای بر خود لرزید .

او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.

******************************************************************

ارسالی از:

فاطمه رفیعی

پیش دانشگاهی تجربی

 

هرآنکس که دندان دهد نان دهد

 

در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که

 

عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و

 

 ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند

 

می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای

 

است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

 
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار
میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.

 

بارش رابر زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت

 

 و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ گذاشته شده بود.

 

کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

 

 پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:


" هر سدّ و مانعی می تواند یک
شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."
.......................................................................................


پس دوستان از موانع سر راه زندگی نهراسید