فرستنده :
عارفی گمنام
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی؟!
گریه هایم بی صداست
عشق من بی انتهاست
رد پای اشک هایم را بگیر
تابدانی خانه عاشق کجاست
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار،پر از برگ،پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چینیم
خار و عطر و گلبرگ، هر سه همسایه دیوار به دیوار هم اند
زندگی چشمۀ آبی است و ما رهگذریم
بنشین بر لب آب، عطش تشنگی ات را بنشان
وصفایی بده سیمایت را
و اگر فرصت بود
کفش ها را بکن و آب بزن پایت را
غیر از این چیزی نیست
زندگی...
آینه ای شفاف است
تو اگر زشت و یا زیبایی
تو اگر شاد اگر غمگینی
هر چه هستی تو در آینه همان می بینی
شادیت را در یاب
چون گل عشق بتاب
تا در آینه ی هستی، گل هستی باشی
بگذار شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید هر چند ان جا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر ارامش تحمل کن.
سلام
وب لاگ تون خیلی قشنگه و موضوعات جالبی هم داره.
خوشحال می شم از وب من هم دیدن کنید و نظر بدین
تشکر
سلام
زیاد از وبلاگ شما خونده بودم
اما این یکی یه جورایی به اون ته ته های دلم رسوخ کرد و اونجاها ریشه دووند
خدا خیرتون بده
همین!
نوشته های وبلاک شما خیلی عالیه .
ولی بعضی نوشته ها دلم رو سوزوند . میدونی چرا؟
چرا بمونه واسه بعد.
عزت زیاد