هنر ادبیات

یافته های نوین ادبی وآموزش زبان فارسی

هنر ادبیات

یافته های نوین ادبی وآموزش زبان فارسی

فلسفه ی ضرب المثلها

 

ارسالی از:

 

زهرا حسینی

 

 سوم تجربی

 

 

 

 

 

 

اولین بار چه کسی از دماغ فیل افتاد؟

 


از دماغ فیل افتادن ضرب المثلی که از دیرباز میان مردم رد و بدل می شود، به

 

کسی اطلاق می شود که به اصطلاح، خودش را بسیار می گیرد. یعنی به زبان

 

صریح تر، کسی که از خودراضی باشد و تکبر و خودبینی اش دیگران را آزار

 

دهد، مردم درباره اش می گویند «فلانی از دماغ فیل افتاده


مهدی پرتوی آملی، نویسنده و محقق کتاب جامع «ریشه های تاریخی امثال و

 

 حکم» معتقد است که ریشه این ضرب المثل به زمان حضرت نوح باز می گردد

 

داستان از این قرار بود که حضرت نوح که از سوی خداوند مامور می شود تا از

 

 تمام موجودات کره زمین یک جفت در کشتی معروفش بگذارد تا سیل و طوفان

 

 نسل آنان را منقرض نکند،‌ یک روز دید که کشتی پر از فضولات حیوانات شده

 

است. همراهان حضرت نوح گله به نزد پیامبر می برند و او هر چه می اندیشد

 

 برای تخلیه فضولات آن همه حیوان، فکری به ذهنش نمی رسد. پس دست به دعا

 

 می برد و از خداوند می خواهد که در این طوفان، آنان را از فضولات و بوی آن

 

 نجات دهد. خداوند هم به او دستور می دهد که دستی به پشت فیل بزند. حضرت

 

 نوح به محض این که دستور را می شنود، آن را عملی می کند. دستی به پشت

 

 حیوان عظیم الجثه یعنی فیل می زند و ناگهان از دماغ بزرگ فیل، یعنی

 

خرطومش یک خوک می افتد زمین. خوک هم به محض این که پایش به زمین می

 

رسد شروع می کند به خوردن فضولات و کثافات و کشتی ظرف چند ساعت، مثل

 

روز اول، پاک و پاکیزه می شود


در همین هنگام می گویند، ابلیس که از پاکیزگی کشتی ناراحت شده بود، دست به

 

 پشت خوک می زند و ناگهان از دماغ خوک، موشی بیرون می جهد. موش شروع

 

می کند به خرابکاری و آنقدر به کارش ادامه می دهد که نزدیک است کشتی سوراخ

 

شود. خداوند که این را می بیند به نوح دستور می دهد تا دوباره دستی به پشت شیر

 

 بمالد. هنوز حضرت نوح دستش را از پشت شیر برنداشته بود که ناگهان از دماغ

 

شیر درنده، گربه به زمین می افتد و به دنبال موش می افتد. پس طبق روایات

 

 اسلامی سه حیوان پس از طوفان نوح به جهان هستی گام گذاشتند و پیش از آن

 

 وجود نداشتند: خوک، گربه و موش


حال ببینیم ارتباط خوک که از دماغ فیل افتاده است چه ربطی دارد به آدم های

 

متکبر و از خود راضی


مهدی پرتوی آملی در این باره آورده است: «از آنجا که فیل حیوان عظیم الجثه ای

 

 است و عظمت و هیبتش دل شیر را می لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده: «حتی

 

اگر خوک مفلوک هم باشد» در مورد افراد خودخواه متکبر معجب مورد استفاده و

 

 ضرب المثل قرار گرفته است»


اما به نظر می رسد که چهره خود خوک هم در کاربرد این ضرب المثل درباره آدم

 

های از خود راضی، بی ارتباط نیست. خوک همان طور که همگان می دانند.

 

دماغی سربالا دارد و چشم های ریزش هم طوری است که انگار همیشه از بالا،

 

آن هم از بالای دماغ سربالایش به بقیه چیزها نگاه می کند. چنانچه اصطلاح

 

 دیگری هم در مورد آدم های از خود راضی به کار می رود: «طرف چنان

 

 دماغش را بالا می گیرد و راه می رود که انگار»


علی اکبر دهخدا در «امثال و حکم» خود، جلوی ضرب المثل «از دماغ فیل افتاده»

 

فقط نوشته است «بسیار برتن و متکبر است.» احمد شاملو در «کتاب کوچه» یادی

 

از این ضرب المثل نکرده است


اما جوانان امروز اصطلاحاتی به جای این ضرب المثل به کار می برند که در این

 

سال ها ساخته شده است «طرف برای خودش پپسی باز می کند»، «طرف برای

 

 خودش کارت تبریک می فرستد»


 

 

************************************************

(کاری از:

مسعود فرشیدی

سوم متوسطه شهیدبهشتی قطر)

 

کله­اش بوی قورمه سبزی می دهد :

 

این عبارت مثلی در مورد کسی به کار می رود که نسبت به مقام بالاتر سخنان درشت و توهین آمیزی بگوید و یا علیه مصالح کشور قیام و اقدام کند که اعمال و رفتارش مستحق اشد مجازات باشد .

در عصر حاضر محکومان به اعدام را به وسیله چوبه دار، یا تیرباران ، یا دراطاق گازو یا روی صندلی الکتریکی اعدام می کنند                                               .
اما در زمانهای قدیم که حکومت مطلقه و خودکامه حکمفرما بود سلاطین و حکام و امرای هر منطقه در سیاست مجرمین بسیار بی رحم و سختگیر بوده اند و در کشتن افراد محکوم که به حق یا به ناحق مورد خشم و غضبشان واقع می شده اند روشهای مختلف به کار می برده اند که در کتب تاریخی انواع و اقسام آن تفضیلاً شرح داده شده است از قبیل
                                   :
سربریدن ، شکم دریدن ، شمشیر به پهلو فرو بردن ، زهر نوشیدن ، زیر لگد کشتن ، سنگسار کردن ، زنده پوست کندن ، شقه کردن و... یکی از روشهای بسیار موحش و چندش آور این بود که محکوم بیچاره را در دیگ می جوشاندند و یا زنده کباب می کردند و می خوردند مثلاً : آستیاک یا آزیدهاک آخرین پادشاه سلسله مادها به انتقام آنکه هارپاک خلاف فرمان عمل کرده نوه دختری آستیاک را به قتل نرسانیده است دستور داد پسر سیزده ساله هارپاک را سر بریدند و از گوشت بدن آن طفل معصوم خوراکی تهیه کرده به پدرش خورانیدند . یا در عالم آرای عباسی آمده است که شاه اسماعیل اول پس از غلبه بر امیر حسین کیاچلاوی حکمران رستمداد و فیروزکوه فرمان داد مرادبیگ جهانشاه لو از همدستان امیرحسین را سربازانش زنده کباب کردند و خوردند
                                     .
غرض از تمهید مقدمه بالا و تنظیم این مقاله آن است که چون خوردن گوشت دشمن در ازمنه و اعصار گذشته معمول و متداول بوده است لذا عبارت کله اش بوی قورمه سبزی می دهد به قول شادروان عبدالله مستوفی :« کنایه از سری است که به علت حرفهای درشت مستحق کندن بشود تا از آن قورمه یا قورمه سبزی ساخت .» به عبارت دیگر یعنی کسی که علیه مصالح ملک و ملت و یا ارباب قدرت قیام و اقدام کند مجازاتش این است که مانند ادوار گذشته کباب شود و خوراک آدمخواران گردد
                              .
... »
منشا این اصطلاح سخیف آن است که افراد سیاسی در خطر زندانی شدن و به قتل رسیدن بودند لذا کسی که در معقولات دخالت می کرد خود را به خطر مرگ دچار می ساخت و بازماندگانش پس از او بایستی مجلس تذکر برپا دارند و قورمه سبزی به مهمانان بدهند ، مانند اصطلاح بوی حلوایش می آید در حق افرادی که سن آنها بسیار بالاست...»

*************************************************

 

 شتردیدی ندیدی

 

نقل ازمسعودفرشیدی

 

دانش آموز سال سوم ریاضی دبیرستان شهید بهشتی قطر

 

 

شتردیدی ندیدی

 

چنین حکایت کنند که: روزی سعدی از دیاری به دیاری می رفت و در راه چشمش به زمین افتاد. جای پای یک مرد و یک شتر را دید که از جلو او رد شده بودند.
بعد در یک طرف راه، مگس و طرف دیگر، پشه دید.
پیش خود گفت: یک لنگه بار این شتر، عسل بوده و لنگه ی دیگر آن روغن.
باز نگاهش به خط راه افتاد. دید علفهای یک طرف جاده خورده شده.
پیش خود گفت: یک چشم این شتر کور بوده، یک چشم بینا.

از قضا حدسّیات سعدی همه درست بود و ساربانی که از آنجا گذشته بود، به خواب رفت و وقتی که بیدار می شود، می بیند شترش رفته است.
او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید.
پرسید: شتر مرا ندیدی؟
سعدی گفت: یک چشم شترت کور نبود؟
مرد گفت: چرا،بود
سعدی گفت: بارش عسل و روغن بود؟
مرد گفت: چرا
سعدی گفت: من ندیدم
مرد ساربان که نشانی ها را درست شنید، ابرو در هم کشید و گفت: شتر مرا تو دزدی، همه ی نشانی ها را هم درست گفتی.
بعد با چوبی که در دست داشت، شروع کرد به زدن سعدی، سعدی تا آمد بگوید من از روی جای پای او و علامتها متوجه شده ام ، چند ضربه دیگرهم از ساربان تازیانه خورد. وقتی مرد ساربان متوجه حرفهای سعدی شد که او واقعاً شترش را ندیده است راه افتاد و رفت.

سعدی زیر لب زمزمه کرد و گفت:
                                            سعدیا چند خوری چوب شتربانان را 
                                                       تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدی