دانش آموزان وهمکاران گرامی آثارخودرابراساس موضوعات این وبلاگ ارسال فرمایند
باسپاس
*********************************************************************
ارسالی از:
مریم جلالی
پیش دانشگاهی تجربی
یک دوست معمولی هیچگاه نمی تواند گریه تو را ببیند.
یک دوست واقعی شانه هایش از گریه های تو تر می شود.
یک دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو می آورد.
یک دوست واقعی زودتر به کمک تو می آید و تا دیر وقت برای تمیز کردن می ماند.
یک دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت می شود.
یک دوست واقعی می پرسد چرا نتونستی زودتر تماس بگیری؟
یک دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش دهد.
یک دوست واقعی سعی در حل آنها می کند.
یک دوست معمولی مانند یک مهمان عمل می کند و منتظر می شود از او پذیرایی شود .
یک دوست واقعی به سوی آشپزخانه رفته ، پیاز رنده می کند.
یک دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود.
یک دوست واقعی می داند که بعد از یک مرافعه دوستی شما محکم تر می شود.
یک دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک کردند با تو می ماند
****************************************************
ارسالی از :
لیلا لطفی
اگه کسی رو دوست داری نه براش ستاره باش نه آفتاب
چون هردوشون مهمون زود گذرند. پس براش آسمون
باش که همیشه بالای سرش باشی.
موجهای دریا هستند که عاشقند آره فقط اونا هستند . با اینکه میدونند اگر برسند به ساحل میمیرند بازم بیقراررسیدن هستند
هرگز چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان نکن.
هفت نصیحت از مولانا :
۱- گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن (مثل رود)
2- با شفقت و مهربان باش (مثل خورشید)
۳- اگرکسی اشتباه کرد آن را بپوشان (مثل شب)
۴- وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)
۵- متواضع باش و کبر نداشته باش (مثل خاک)
۶- بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )
7- اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه)
مرداب برای به دست آوردن نیلوفر سالها می خوابه تا
آرامش نیلوفر به هم نخوره ، پس اگه کسی رو دوست
داری، برای داشتنش سالها صبر کن.
*********************************************
چهارشنبه سوری
ارسالی از میلاد طالبی
از جمله جشن های آریایی، جشن های آتش است. آتش نزد ایرانیان مظهر روشنی، پاکی، طراوت، سازندگی، زندگی، سلامت و تندرستی و در نهایت بارزترین تجلی خداوند در روی زمین است. بر پا داشتن آتش در این روز نیز نوعی گرم کردن جهان و زدودن سرما و پژمردگی و بدی از تن بوده است.
واژه «سوری» فارسی به معنی «سرخ» می باشد و چنان که پیداست، به آتش اشاره دارد(که به رنگ سرخ ست و حیات در آن جاری ست). گفته می شود در نزد ایرانیان شنبه مقدس بوده است، چر در زبان آذری به معنی نیمه است و چهارشنبه در اصل چر شنبه بوده است، یعنی چهارشنبه شباهتی به آن شنبه مقدس دارد. چهارشنبه سوری یک ترکیب ترکی است و ایرانیان از روی آتش می پریدند تا ناپاکی ها را در آن بگذارند و پاک شوند. همچنین لازم به ذکر است که مجموعه ی آیین های نوروزی از همین «جشن سوری» (یا چهارشنبه سوری) آغاز می شود و با آیین سیزده بدر نوروز به سرانجام خود می رسد.
برخی رسوم «جشن سوری» به شمار ذیل است: بوته افروزی، آب پاشی و آب بازی، فالگوش نشینی، قاشق زنی، کوزه شکنی، فال کوزه، آش چهارشنبه سوری، آجیل مشگل گشا، شال اندازی، شیر سنگی(توپ مروارید) و…
ستاره شمر گفت بهرام را
که در «چارشنبه» مزن کام را
اگر زین بپیچی گزند آیدت
همه کار ناسودمند آیدت
یکی باغ بُـد در میان سپاه
از این روی و زان روی بُـد رزمگاه
بشد «چارشنبه» هم از بامداد
بدان باغ که امروز باشیم شاد
ببردند پر مایه گستردنی
می و رود و رامشگر و خوردنی
...ز جیحون همی آتش افروختند
زمین و هوا را همی سوختند
به گفته ی دکتر محمدعلی الستی؛ مدیر پژوهشکده مطالعات انسانی آریایی ها(که در اصل از سرزمین های سردسیر اسکاندیناوی مهاجرت کرده بودند) آتش را الهی می دانستند(که به آنها گرما و نور می داده ست)، چون نشانه ی مهر اهورا مزدایی است. انسان اولیه با آتش برخورد داشته و آتش پرست بوده و پرستیدن البته به معنای مراقبت است.
وی معتقدست؛ متاسفانه ما دگرگشت چهارشنبه سوری به هالوین(جشن آخر اکتبر) را داریم، چرا که در چهارشنبه سوری چیزی به عنوان ترساندن وجود ندارد و هالوین در واقع به نوعی در چهارشنبه سوری بازتولید شده است... همان طور که آئین مهرورزی در ولنتاین.
به هرحال چهارشنبه سوری به عنوان آئینی وحدت بخش و یک سنت ست که به اقتضای قدمت خود از حرمت اجتماعی برخوردار است و نوعی گفتمان ملی نیز محسوب می شود
****************************************************************
کاری از :
مسعود فرشیدی
سوم ریاضی
بهــــــــارانه
زندگی در گذر است و طبیعت در حال نو شدن و رویش.
همه چیز بوی تازگی میدهد.
مگر ما جدا از این طبیعتیم؟
باید تصمیمی گرفت و از نو خواند و لباس بهاری به تن کرد.
تفاوت ما با طبیعت در این است که رویش ما به دست خودمان است نه اینکه قراردادی سالیانه.
هنگامی که در خویش عید می آفرینیم و برای ورود نوروز وجود، خانه تکانی میکنیم شاهد فصل بهار در "انسانیت" خواهیم بود. مرز کوتاهی از برای دوباره متولد شدن، فرصتی ست کوتاه برای رسیدن به مرز نو شادی.
ذهنها پر از عبور صداست و زنبیل خاطرات مملو از خار تحمل، یک تکانی باید. درست مانند رسم دیرپای خانه تکانی. اینبار ذهنهایی که عطر زندگی کردن را از یاد برده باید از غبار نخوت تکاند.
یک انگیزه
یک تصمیم
اولین گام
حرکت ...
عطر زندگی در کوچه باغ دل جاریست و زندگی سرودی در باغ احساس. امسال نیز به استقبال بهار میرویم با رگهایی پر از اکسیژن بهاری زیستن. دستان روزگار باز برگی را ورق خواهد زد و تقویم به جنبش خواهد افتاد. غوغای بهار در باغ زندگی برپاست و شهر در عطر باور بهار، جانی دوباره یافت. گل امید در قامت زیبای بهار ترنم عشق و غزل خواند. باید با غزل آموخت از گلزار آیینه گوی بلبل ...
نگاه را به هر طرف که میگردانیم رد پای بهار از آنجا عبور کرده است. نشان دستهای بهار که همچون دخترکان شوخ، روی پرچینهای شمشاد باغچه ها کشیده و برگهایشان شروع به جوانه زدن می نماید. سرشاخه های درختان سرمست از گرمای بهاری و ارغوان با قامتی برافراشته و غرق در شور شکوفه های خویش که هیچکس یارای رقابت با او نیست. قاصدکان منتظر که قاصد ورود بهار به سرزمینها خواهند بود. زمین قدمرنجه بهار را ارج مینهد و به پاس قدومش طراوت را در آهنگ باد زمزمه میکند.
این همان نفس عمیقی است که روز اول بهار، احساسی وصف نیافتنی همانند رویش چیزی در وجودمان شکل میگیرد. انگار که سبز میشویم، سینه فراخ، جسم آزاد و وجودمان سبک میشود. "اینجاست که بهار را نفس کشیده ایم."
و اینک صدای پای نوروز . نوروز، یادگاری از نخستین طلعیه حیات مدنی انسانهاست که با نیایش طبیعت و ستایش آفرینش و هستی یکجا شده است. نوروز تنها نام و یا بزرگداشتی از بهار نیست، بلکه آیین نامه مردمی است که سرفصل ایجاد تمدن انسانی را آشکار کرد.
"نــــوروز" این پیری که غبار قرنهای بسیار به چهرهاش نشسته، در طول تاریخ کهن خویش روزگاری در کنار مغان اوراد مهر پرستان را خطاب به خویش میشنیده است، پس از آن در کنار آتشکدههای زرتشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمه اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش میخواندهاند.
در همه این چهرههای گوناگونش، این پیر روزگار آلود که در همه قرنها و با همه نسلها و همه اجداد ما، از اکنون تا روزگار افسانهای جمشید باستانی زیسته است و با همهمان بوده است، رسالت بزرگ خویش را همه وقت با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است، و آن زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سیمای زندگیست و پیمان یگانگی میان همه دلهای خویشاوندی که دیوار عبوس و بیگانه دورانها در میانشان حائل میشده و در عمیق فراموشی میانشان جدائی میافکنده است ... و اینک رسالت ما در برابر این پدر بزرگ کهنسال تنها اینست، که بدانیم فرصت کوتاهی است تا مرز نو شدن، پس آنرا غنیمت داریم.
بهار است
فصل تولد و لبخند،
وقت دویدن و پرواز.
قصه ای دیگر باید نوشت.
فردا دیر است،
قلم، کاغذ، نگاه، عشق، آسمان، خیال، فریاد، گل، بهار، من، تو،... همه جمعند، قصه دیگر
اینبار آخرش را خود خواهیم نوشت
بهارانه ها تقدیم شما بهار اندیشان سرزمین پارس.....
***************************************************************
تاریخچه نوروز
(مسعودفرشیدی)
طبق عقاید زرتشت، ماه فروردین ( اولین ماه تقویم شمسی ایرانیان) به فراوشی (سرزندگی) اشاره دارد که دنیای مادی را در آخرین روزهای سال دچار تحول می کند. بنابراین، زرتشتیان، ده روز را برای اینکه روح نیاکان خود را شاد کنند، گرامی می دارند ممکن است این سنت که، بعضیها قبل از نوروز به گورستانها میروند، ریشه در این باور داشته باشد. قصههای دیگری در مورد مبدا نوروز نقل شده است. یک روایت این است که کیاخسرو، پسر پرویز بردینا، به تخت سلطنت نشست و ایرانشهر را به اوج شکوفایی خود رساند
روایت دیگر آنکه در این روز خاص (اول فروردین) ، جمشید، پادشاه پیشدادی، بر روی تخت طلایی نشسته بود در حالیکه مردم او را روی شانههای خود حمل میکردند. آنها پرتوهای خورشید را بر روی پادشاه دیدند و آن روز را جشن گرفتند.
روایتی دیگر به سلیمان برمیگردد که حلقه خود را گم کرد و در نتیجه حکومت خود را از دست داد. بعد از اینکه چهل روز به دنبال آن گشت، حلقه خود را یافت و دوباره به حکومت رسید. از این رو، مردم در آن روز فریاد برآوردند که، نوروز (روز نو) آمده است
در زمانهای قدیم، جشن نوروز در اولین روز فروردین (۲۱ ژانویه) شروع میشد، ولی مشخص نیست که چند روز طول میکشیده است. در بعضی از دربارهای سلطنتی جشنها یک ماه ادامه داشت. مطابق برخی از اسناد، جشن عمومی نوروز تا پنجمین روز فروردین برپا میشد، و جشن خاص نوروز تا آخر ماه ادامه داشت. شاید بتوان گفت، در طی پنج روز اول فروردین جشن نوروز جنبه ملی و عمومی بود، در حالیکه طی باقیمانده ماه، هنگامیکه پادشاهان مردم عادی را به دربار سلطنتی میپذیرفتند جنبه خصوصی و سلطنتی داشت
***********************************************************
شعرارسالی:
حسن رحیمی فرد
سوم تجربی شهیدبهشتی قطر
روزی که مرا بر گل رویت نظــــــر افتاد
احساس نمودم که دلم در خطر افتاد
تا چشم من افتاد به گلبرگ جمالت
زیبایی گلهای بهار از نــــظر افـــــتاد
می خواستم از چشم تو محفوظ بمانم
کز برق نگاه تو به جانــــم شــــرر افتاد
گفتم نشـــــود راز دلـــــم فـاش ولیکن
دل خون شد و از پرده ی چشمم به در افتاد
هر کس که شراب از خُم چشمان تو نوشید
مخمور نگــاه تــــو شــــد و بی خــــبر افتاد
گـــنجینه اســـــرار ازل بود دل مـــن
امروز اگر پیش تو بی سیم و زر افتاد
خسرو به هوای لب شیرین تو بر خاست
برخاست ولی مثل مگس در شـکر افتاد
*****************************************************
این شعر که کاندیدای شعر برگزیده ی سال ۲۰۰۵ شده سروده ی یک بچه ی آفریقایی است و استدلال زیبا و شگفت انگیزی دارد:
وقتی به دنیا میام، سیاهم،
وقتی بزرگ میشم، سیاهم،
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم،
وقتی می ترسم، سیاهم،
وقتی مریض میشم، سیاهم،
وقتی می میرم، هنوزم سیاهم .
و تو، آدم سفید،
وقتی به دنیا میای، صورتی ای،
وقتی بزرگ میشی، سفیدی،
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی،
وقتی سردت میشه، آبی ای،
وقتی می ترسی، زردی،
وقتی مریض میشی، سبزی،
و وقتی می میری، خاکستری ای .
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟!
۰۰۰۰۰۰۰
****************************************************
متن ارسالی دانش آموز
خانم فاطمه رفیعی
(دوره ی پیش دانشگاهی رشته ی علوم تجربی مجتمع شهیدرجایی قطر)
روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم .
مرد کمی جلوتر رفت . باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .
مرد پرسید: شماها چکار می کنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید ؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند : خدایاشکر.
***
کاری از:خانم فاطمه رفیعی
(پیش دانشگاهی تجربی)
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از
بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش
بنشیند . تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور
بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت
بخوابد . آن ها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند ؛ از همسر ،
خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست
و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش
توصیف می کرد .بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال
و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت .
مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت .
این پارک دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا
می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم
بودند . درختان کهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند و تصویری
زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. مرد دیگر که نمی
توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در
ذهن خود مجسم می کرد و احساس زندگی می کرد
.
روز ها و هفته ها سپری شد .
یک روز صبح ...
پرستاری که برای حمام کردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد
کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود .
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که
آن مرد را از اتاق خارج کنند .
مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند . پرستار
این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را
ترک کرد .
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند
تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او
می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند .
هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد ، در کمال تعجب با یک دیوار
بلند آجری مواجه شد
.
مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می
کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟
پرستار پاسخ داد : (( شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد .
چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند .))
*******************************************************
تبریک پیشاپیش عیدنوروز
(کاری از میلادطالبی - دانش آموز سوم ریاضی دبیرستان شهیدبهشتی قطر)
سپاهیان جمشید شاه انجمنی ساخته اند تا آن خسروی نیک آیین را تا اریکه سلطنت همراهی کنند.
شاه گیتی فروز که لوح دل را به یاد یزدان پرورانده است بر تخت عدالت می نشیند تا با سپیده سحرگاهان مسرور گردد
و امروز بر آنیم تا دگربار هفت سین جم را در دیار نیک اندیشان نیک آیین به پا کنیم. به امید آنروز
*****************************************************************************
این شعر از شاعر موسی شیرازی است
که خیلی قشنگ سروده
تقدیم می کنم به تمام شب زنده داران
ارسالی از: هم سفر
امشب ز می وصل تو چندان خوش و مستم
چندان که دگر جـام پر از باده شکستم
تا نشنود آواز تو را باد ِ خبـر چین
بر روی تو و خویـش در و پنجره بستم
تا آب خورد دشت دل از شط کلامت
چون ساحل خاموش کنـار تو نشستم
گفتی که بیا نوش کن این قرمز جانبخش
دیوانه ی من باش چو آتش بپرستم
گفتم که خدایا نه من از بوالهوسانم
دیوانه ی زیبایی روی تو شدستم
در آتـش لب های تو افتاد لبانم
پیچید به دور کمرت شعله ی دستم
گفتی همه تن آتش سوزنده ی عشقی
گفتم که به دیر بدنت شعـله پرستم
در این شب رویایی و سر شار محبت
از هر چه به جز عشق تو ای دوست گسستم
باد از سر حسرت به در و پنجره کوبید
شب ناله برآورد که از درد شکستم
کردی تو چنانم ز می ناب لبانت
سیراب و سیه مست که تا هستی و هستم
هرگز نپرد از سر من خواب شرابت
تا مدفن تاریک ز دیدار تو مستم
بازهم ارسالی از: هم سفر
اگرعشق نبود
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطۀ موهومی بود
این دایرۀ کبود، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینۀ هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
****************************************************
ارسالی :
ازمسعودفرشیدی
دانش آموز سال سوم ریاضی دبیرستان شهید بهشتی قطر
گفتگو با خدا
خواب دیدم , در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم : اگه وقت داشته باشید .
خدا لبخند زد : وقت من ابدی است . چه سوالی داری که می خواهی از من بپرسی ؟
پرسیدم : چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد : ....
" این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند , عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
این که سلامت شان را صرف بدست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند .
این که با نگرانی نسبت به آینده , زمان حال فراموش شان می شود , آن چنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند . "
خداوند دستهای مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم . بعد پرسیدم :
به عنوان خالق انسانها , می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی یاد بگیرند ؟
خدا با لبخند پاسخ داد : ......
" یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن کرد , اما می توان محبوب دیگران شد .
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم , ایجاد کنیم و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
یاد بگیرند , کسانی هستند که شما را عمیقا دوست دارند , اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند .
یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
و یاد بگیرند که من اینجا هستم , همیشه .....
نماز
بندﻩی من! نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
- خدایا! خستـﻪام، نمـﻰتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم!
- بندﻩی من! دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر را بخوان.
- خدایا! خستـﻪام، برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم
- بندﻩی من! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.
- خدایا! سه رکعت زیاد است!
- بندﻩی من! فقط یک رکعت نماز وتر را بخوان.
- خدایا! امروز خیلی خستـﻪ شدﻩام، آیا راهی دیگر ندارد؟
- بندﻩی من! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.
- خدایا! من در رخـﺖخواب هستم و اگر بلند شوم، خواب از سرم مـﻰپرد!
- بندﻩی من! همان جا که دراز کشیدﻩای تیمم کن و بگو یا الله.
- خدایا! هوا سرد است و نمـﻰتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!
- بندﻩی من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب مـﻰکنیم.
بنده اعتنایی نمـﻰکند و مـﻰخوابد.
- ملائکـﻪی من! ببینید من ایـﻦقدر ساده گرفتـﻪام، اما بندﻩی من جیفة باللیل است، و خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده است، او را بیدار کنید، دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده است.
- خداوندا! دو بار او را بیدار کردیم، اما باز هم خوابید.
- ملائکـﻪی من! در گوشش بگویید پروردگارت، منتظر توست.
- پروردگارا! باز هم بیدار نمـﻰشود!
اذان صبح را مـﻰگویند، هنگام طلوع آفتاب است.
- ای بنده! بیدار شو، نماز صبحت قضا مـﻰشود.
خورشید از مشرق سر برمـﻰآورد. خداوند رویش را برمـﻰگرداند.
- ملائکـﻪی من! آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟
*****************************************************
کمین ِشیطان رادست کم نگیریم
متن ارسالی از: خانمشیدایوسفی
(دانش آموزپیش دانشگاهی رشته ی علوم تجربی)
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و درِ کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، قلبم سرجایش نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه ی نامردش را بگیرم. عبادت دروغین اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
آری گریه درعشق خدایی شدن ، قلب رفته رابازمی گرداند.
*********
لطف برسنگ وقهربه شن
سعیدوحمید در بیابانی می رفتند.در میانه راه بر سرموضوعی به مشاجره پرداختند
در این میان حمیدبر صورت سعیدسیلی زد.
سعیدناراحت شداما چیزی نگفت تنها بر روی شن هانوشت:
"امروز بهترین دوستم بر صورتم سیلی زد"
آنها به رفتن ادامه دادند.تا به یک واحه رسیدند و تصمیم گرفتند تنی به آب بزنند.
سعیدبه درون آب پرید اما نزدیک بود که غرق شود. حمید فوراً خود را به آب زد واو را نجات داد وقتی از آب بیرون آمدندسعیدکه نجات یافته بود ،برسنگی نوشت:
" امروز بهترین دوستم، زندگی ام را نجات داد"
حمید از او پرسید؟چرا وقتی تو را ناراحت کردم بر شن ها نوشتی اما این بار که زندگیت را نجات دادم بر سنگ؟
جواب گفت:وقتی کسی مارا می رنجاند باید آنرا بر شن بنویسیم تا بادهای بخشش و گذشت آن را پراکنده و پاک سازد.
اما وقتی کسی کار نیکی برایمان انجام می دهد باید بر سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را پاک کند.
دوستــــان
* بیایید یاد بگیریم دردهایمان را بر روی شن بنویسیم و شادیهایمان را بر سنگ حک کنیم*
شیدا یوسفی
************************************************
همراهان عشق
متن ارسالی از : خانم لیلا لطفی
دوره ی پیش دانشگاهی علوم انسانی
خانمی از منزل خارج شد و در جلوی در حیاط با سه پیرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها را نمیشناسم ولی باید گرسنه باشید لطفا به داخل بیایید و چیزی بخورید.پیرمردان پرسیدند: آیا شوهرت منزل است؟
زن گفت: خیر، سرکار است. آنها گفتند: ما نمیتوانیم داخل شویم. بعد از ظهر که شوهر آن زن به خانه بازگشت همسرش تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. مرد گفت: حالا برو به آنها بگو که من درخانه هستم و آنها را دعوت کن. سپس زن آنها را به داخل خانه راهنمایی کرد ولی آنها گفتند: ما نمیتوانیم با هم داخل شویم. زن علت را پرسید و یکی از آنها توضیح داد که: اسم من ثروت است و به یکی دیگر از دوستانش اشاره کرد و گفت او موفقیت و دیگری عشق است. حالا برو و مسئله را با همسرت در میانبگذار و تصمیم بگیرید طالب کدامیک از ما هستید! زن ماجرا را برای شوهرشتعریف کرد .
شوهر کهبسیار خوشحال شده بود با هیجان خاص گفت: بیا ثروت را دعوت کنیم و منزلمان را مملو از دارایینماییم. اما زن با او مخالفت کرد و گفت: عزیزم چرا موفقیت را نپذیریم! در این میان دخترشان که تا این لحظه شاهد گفت و گوی آنها بود گفت: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم و منزلمان را سرشار از عشقکنیم؟ سپس شوهر به زن نگاه کرد و گفت: بیا به حرف دخترمان گوش دهیم، برو و عشق را به داخلدعوت کن .
سپس زن نزد پیرمردان رفت و پرسید کدامیک از شما عشق هستید؟ لطفا داخل شوید ومهمان ما باشید. در این لحظه عشق برخاست و قدم زنان به طرف خانه راه افتاد. سپس آن دو نفر هم بلندشده و وی را همراهی کردند
زن با تعجب به موفقیت و ثروت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم! در این بین عشق گفت: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت میکردید دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرون منتظر بمانند اما زمانی که شما عشق را دعوت کردید، هر جا که من بروم آنها نیز همراه من میآیند. هر کجا عشق باشد در آنجا ثروت و موفقیت نیز حضور دارد.
*******************************************************************
مادر
کاری از:
سیماخلیلی
(پیش دانشگاهی علوم انسانی)
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار اورا دیده ای ؟ او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی
نباشد.باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.باید دامنی داشته باشد
که همزمان دو بچه را در خودش جادهد و وقتی ازجایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تاقلب شکسته،
درمان کند.و شش جفت دست داشته باشد.فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.
گفت:شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد:فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند. این
ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.خداوندسری تکان داد و فرمود:بله.یک جفت
برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید،از پشت در بسته هم بتواند
ببیندشان.یک جفت باید پشت سرش داشته باشدکه آنچه را لازم است بفهمد !!و جفت سوم
همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،بتواند بدون کلام به او
بگوید او را می فهماند که دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.
خداوند فرمود:نمی شود !!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است تمام کنم...از این پس
می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را بایک قرص نان سیر کند و یک
بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی،تا چه حد
میتواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال ومذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی موادمصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه،درد، نا امیدی،تنهایی، سوگ و
غرورش.
فرشته متاثر شد.شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زنهاواقعا"
حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می گیرند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.بار زندگی را به دوش می کشند،ولی شادی، عشق و لذت به
فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه میکنند و و قتی دوستانشان پاداش
می گیرند ، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،با اینحال وقتی می بینند همه
از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدربرایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد...
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن وبوسیدن می تواند هر
دل شکسته ای را التیام بخشد...
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها
شفقت و فکر نو می بخشند...
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند!
خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد…
فرشته پرسید:چه عیبی ؟
خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند!
خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند!
*********************************
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنواییش کم شده است.به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد.بدین خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت ومشکل را با او در میان گذاشت.
دکترگفت برای این که بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چه قدر است آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو ابتدا در فاصله ی 4 متری او بایست و با صدای معمولی مطلبی را به او بگو.اگر نشنید همین کار را در فاصله ی 3متری تکرار کن.بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه ی شام بود و خود او در اتاق نشسته بود.در فاصله ی 4 متری با صدای معمولی ازهمسرش پرسید شام چی داریم؟جوابی نشنید.بعد بلند شد و یک متر جلوتر رفت و دوباره پرسید.باز هم پاسخی نیامد و باز هم یک متر جلوترو...پشت سر همسرش رفت و سؤال را تکرار کرد.زنش گفت: مگه کری؟برای پنجمین بار می گم:خوراک مرغ!
** نتیجه ی اخلاقی مشکل ممکن است آن طور که ما همیشه فکر می کنیم عیب در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد. **
ارسالی از:
صبا هاشمی
(پیش دانشگاهی علوم تجربی)
غمگینی
ای دریا
**********************************************************************
ارسالی از:
میلاد طالبی(سوم تجربی)
ای خوشا بر من که یک ایرانی ام
فارغ از هر جنگ و هرویرانی ام
جنگ من جنگِ خِرد باشد عزیز
من حیا دارم ز هر شمشیر تیز
رسم و آیینـم وفــــاداری بود
کیش آزادی ، جهــانداری بود
من ز زرتشت و خدایی بوده ام
من زکورش شاه ایدون دوده ام
من زافریدون و از جم مانده ام
نغمههای شادی وغم خوانده ام
من نه ازتازی هراسَم نی زگرگ
این نباشد رســم آیینی بزرگ
من همانم که در این مهدِ فَرین
دارم از یار و عزیــتزان بهترین
مردمانی از دیار مهــــر و نور
از دیار شادی و عشق و سرور
هم سخن ،نیکو و هم کردار نیک
ازخدا گوینـــــدو از پندار نیک
بر مسلمان و مسیحیّ و یهـــود
آنکه نامش بُد ز ایران صددرود
من به این امید و عشقم زنده ام
در تکاپوی وطــن جان داده ام
مهد دلداران شود ایران زمیـــن
یار میهن جان به کف دارد یقین
نوشته:
سیماخلیلی
(پیش دانشگاهی انسانی)
اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی،بوته ای در دامنه ای باش،
ولی بهترین بوتهای باش که در کناره راه میروید.
اگر نمیتوانی بوتهای باشی،علف کوچکی باش و چشمانداز کنار شاه راهی
را شادمانهتر کن.......
اگر نمیتوانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش،
ولی بازیگوشترین ماهی دریاچه!
همه ما را که ناخدا نمیکنند، ملوان هم میتوان بود.
در این دنیا برای همه ما کاری هست کارهای بزرگ،
کارهای کمی کوچکتر و آنچه که وظیفه ماست،
چندان دور از دسترس نیست.
اگرنمیتوانی شاه راه باشی،کوره راه باش،
اگر نمیتوانی خورشید باشی، ستاره باش،
با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند.
هر آنچه که هستی، بهترینش باش..........
|
|
| |||||||||||||||||||||||||||||
|
|
| |||||||||||||||||||||||||||||
|
|
| |||||||||||||||||||||||||||||
|
|
| |||||||||||||||||||||||||||||
|
|
|
***********************************************************************
دو تصویرارسالی از عیسی صادقی (سال سوم ریاضی)
۱- محمد رسول الله
http://i25.tinypic.com/m786tx.jpg
http://i32.tinypic.com/vcxpu0.jpg
*********************************************