حکایت
یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهرى قابل |
|
تربیت را در او اثر باشد |
هیچ صیقل نکو نخواهد کرد |
|
آهنی را که بد گهر باشد |
خر عیسی گرش به مکه برند |
|
چون بیاید هنوز خر باشد |
[ویرایش] حکایت
حکیمی پسران را پند همیداد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطرست یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولتست هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.
وقتی افتاد فتنهای در شام |
|
هر کس از گوشهای فرا رفتند |
روستا زادگان دانشمند |
|
به وزیرى پادشاه رفتند |
پسران وزیر ناقص عقل |
|
به گدایی به روستا رفتند |
[ویرایش] حکایت
یکی از فضلا تعلیم ملک زادهای همیداد و ضرب بی محابا[1] زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت پدر را دل به هم بر آمد. استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ[2] روا نمیداری که فرزند مرا، سبب چیست؟ گفت سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.
اگر صد ناپسند آمد ز دوریش |
|
رفیقانش یکى از صد ندانند |
وگر یک بذله گوید پادشاهی |
|
از اقلیمی به اقلیمی رسانند |
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوند زادگان، انبتهم الله نباتا حسنا[3] اجتهاد از آن بیش کردن که در حقّ عوام
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ |
|
نشود خشک جز به آتش راست |
[ویرایش] حکایت
معلم کُتّابی[4] دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض[5] سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند به اعتماد حلم او ترک علم دادند اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی
استاد معلم چو بود بى آزار |
|
خرسک[6] بازند کودکان در بازار |
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:
پادشاهی پسر به مکتب داد |
|
لوح سیمینش بر کنار نهاد |
بر سر لوح او نبشته به زر |
|
جور استاد به ز مهر پدر |
[ویرایش] حکایت
پارسا زادهای را نعمت بی کران[7] از ترکه عمان به دست افتاد فسق[8] و فجور آغاز کرد مبذّری[9] پیشه گرفت فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. باری به نصیحتش گفتم ای فرزند دخل آب روانست و عیش آسیای گردان یعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معین دارد.
چو دخلت نیست، خرج آهسته تر کن |
|
که مى گویند ملاحان 402 سرودى[10] |
اگر باران به کوهستان نبارد |
|
به سالى دجله گردد، خشک رودى |
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری. پسر از لذت نای و نوش این سخن در گوش نیاورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت راحت عاجل به تشویش محنت آجل[11]منغص کردن خلاف رأی خردمندست:
برو شادی کن ای یار دل فروز |
|
غم فردا نشاید خورد امروز |
هر که علم شد به سخا و کرم |
|
بند نشاید که نهد بر درم |
دیدم که نصیحت نمیپذیرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمیکند ترک مناصحت گرفتم و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما کار بستم که گفتهاند بلِّغ ما عَلیکَ فانَ لَم یَقبلو ما عَلیک[12]
گر چه دانى که نشنوند بگوى |
|
هرچه دانى ز نیک و پند |
زود باشد که خیره سر[13] بینی |
|
به دو پای اوفتاده اندر بند |
تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش به صورت بدیدم که پاره پاره به هم بر میدوخت و لقمه لقمه همیاندوخت دلم از ضعف حالش به هم بر آمد، مروّت ندیدم در چنان حالی ریش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن پس با دل خود گفتم:
حریف سفله اندر پاى مستى |
|
نیندیشد ز روز تنگدستى |
درخت اندر بهاران بر فشاند |
|
زمستان لاجرم بی برگ ماند |
[ویرایش] حکایت
پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند تست، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت[14] منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت[15] فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف
بر همه عالم همیتابد سهیل |
|
جایی انبان میکند جایی ادیم[16] |
[ویرایش] حکایت
یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همیگفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمی زاد به روزیست اگر به روزی ده بودی به مقام از ملائکه در گذشتی
روانت داد و طبع و عقل و ادراک |
|
جمال و نطق و رای و فکرت و هوش |
کنون پنداری ای ناچیز همت |
|
که خواهد کردنت روزی فراموش |
[ویرایش] حکایت
اعرابیی را دیدم که پسر را همیگفت یا بُنَّی اِنَّک مسئولٌ یومَ القیامةِ ماذا اکتَسَبتَ و لا یُقالُ بمن انتسبتَ یعنی ترا خواهند پرسید که عملت چیست نگویند پدرت کیست.
جامه کعبه را که مى بوسند |
|
او نه از کرم پیله نامى شد |
با عزیزی نشست روزی چند |
|
لاجرم همچنو گرامی شد |
[ویرایش] حکایت
در تصانیف حکما آرودهاند که کژدم را ولادت معهود نیست چنان که دیگر حیوانان را، بل احشای[17] مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه کژدم بینند اثر آنست. باری این نکته پیش بزرگی همیگفتم، گفت دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد و جز چنین نتوان بودن در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کردهاند لاجرم در بزرگی چنین مقبلند[18] و محبوب
پسرى را پدر وصیت کرد |
|
کاى جوان بخت یادگیر این پند |
هر که با اهل خود وفا نکند |
|
نشود دوست روی و دولتمند |
[ویرایش] حکایت
فقیره درویشی حامله بود مدّت حمل بسر آورده و مرین درویش را همه عمر فرزند نیامده بود گفت اگر خدای عزّوجل مرا پسری دهد جزین خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک منست ایثار درویشان کنم. اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد. پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم گفتند به زندان شحنه دَرست. سبب پرسیدم کسی گفت پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته پدر را به علت او سلسله در نای[19] است و بند گران بر پای. گفتم این بلا را به حاجت از خدای عزّوجل خواسته است.
زنان باردار، اى مرد هشیار |
|
اگر وقت ولادت مار زایند |
از آن بهتر به نزدیک خردمند |
|
که فرزندان ناهموار زایند |
[ویرایش] حکایت
طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور[20] آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیّم بر آمدن موی پیش اما در حقیقت یک نشان دارد:
بس آنکه در بند رضای حق جلّ وعلا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که درو این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش
به صورت آدمى شد قطره آب |
|
که چل روزش قرار اندر رحم ماند |
و گر چل ساله را عقل و ادب نیست |
|
به تحقیقش نشاید آدمی خواند |
هنر باید که صورت میتوان کرد |
|
به ایوانها در از شنگرف[21] و زنگار |
به دست آوردن دنیا هنر نیست |
|
یکی را گر توانی دل به دست آر |
[ویرایش] حکایت
سالی نزاعی در پیادگان حجیچ[22] افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل[23] خود میگفت یاللعجب[24] پیاده عاج[25] چو عرضه شطرنج به سر میبرد فرزین[26] میشود یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه به سر بردند و بتر شدند
از من بگوى حاجى مردم گزاى را |
|
کو پوستین خلق به آزار مى درد |
حاجی تو نیستی شترست از برای آنک |
|
بیچاره خار میخورد و بار میبرد |
[ویرایش] حکایت
هندوی نفط اندازی همیآموخت حکیمی گفت ترا که خانه نیینست بازی نه این است
[ویرایش] حکایت
مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار[27] رفت که دوا کن بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد حکومت به داور بردند. گفت برو هیچ تاوان نیست اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی. مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن راى |
|
به فرومایه کارهاى خطیر |
بوریا باف اگر چه بافنده است |
|
نبرندش به کارگاه حریر |
[ویرایش] حکایت
یکی را از بزرگان ائمه[28] پسری وفات یافت پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم گفت آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان برو شاشند، اگر به ضرورت چیزی همینویسند این بیت کفایتست:
بگذر ای دوست تا به وقت بهار |
|
سبزه بینی دمیده بر گل من |
[ویرایش] حکایت
پارسایی بر یکی از خداوندن نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همیکرد گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزّوجل اسیر حکم تو گردانیده است و ترا بر وی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندین جفا بر وی مپسند نباید[29] که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری.
در خبرست از خواجه عالم صلی الله علیه و سلم که گفت بزرگترین حسرت روز قیامت آن بود که یکی بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ.
بر غلامی که طوع خدمت تست |
|
خشم بی حد مران و طیره[32] مگیر |
|
بنده آزاد و خواجه در زنجیر |
[ویرایش] حکایت
سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی بدرقه همراه من شد سپر باز چرخ[35] انداز سلحشور بیش زور که بده مرد توانا کمان او زه کردندی و زور آوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده. اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخر کنان گفتی
پیل کو تا کتف و بازوى گردان بیند |
|
شیر کو تا کف و سر پنجه مردان بیند |
ما درین حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی جوان را گفتم چه پایی[36]؟
بیار آنچه دارى ز مردى و زور |
|
که دشمن به پاى خود آمد به گور |
تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان
نه هر که موى شکافد به تیر جوشن خاى[37] |
|
به روز حمله جنگ آوران به دارد پای |
چاره جز آن ندیدم که رخت و سلاح و جامهها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم.
بکارهای گران مرد کار دیده فرست |
|
که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند |
جوان اگر چه قوى یال[38] و پیلتن باشد |
|
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند |
نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است |
|
چنانکه مساله شرع پیش دانشمند |
[ویرایش] حکایت
توانگر زادهای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچهای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه[39] رنگین و فرش رخام[40]انداخته و خشت پیروزه[41] درو به کار برده به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت تا پدرت زیر آن سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.
خر که کمتر نهند بروى بار |
|
بى شک آسوده تر کند رفتار |
مرد درویش که بار ستم فاقه کشید |
|
به در مرگ همانا که سبکبار آید |
به همه حال اسیری که ز بندی برهد |
|
بهتر از حال امیری که گرفتار آید |
[ویرایش] حکایت
بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اَعدی عدوِّک نَفسُک الَّتی بینَ جَنبیکَ[42] گفت به حکم آن که هران دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند.
مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشت |
|
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد |
جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده سخن بدین جا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته. مرا که پرورده نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد گفتم ای یار توانگران دخل مسکینان اند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل[43] بار گران بهر راحت دگران.
دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم ایشان به ارامل[44] و پیران و اقارب و جیران[45] رسیده
توانگران را وقف است و نذر و مهمانى |
|
زکات و فطره و اعتاق[46] و هدی و قربانی |
خداوند مکنت به حق مشتغل |
|
پراکنده روزى پراکنده دل |
اگر قدرت جودست و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود که مال مزکّا[47] دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف پیداست که از معده خالی چه قوّت آید وز دست تهی چه مروّت وز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه[48] چه خیر
مور گرد آورد به تابستان |
|
تا فراغت بود زمستانش |
[49]عشا بسته و یکی منتظر عشا[50] نشسته هرگز این بدان کی ماند
پس عبادت اینان به قبول اولیتر که جمعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر اسباب معیشت ساخته و به اوراد[51] عبادت پرداخته عرب گوید اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُکِّبِ و جوارِ من لا یُحَبّ[52] وَ در خبرست الفقرُ سوادُ الوجهِ فی الدّارین[53]. گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت الفقرُ فخری. گفتم خاموش که اشارت خواجه[54] علیه السلام به فقر طایفهای است که مرد میدان رضا اند و تسلیم تیر قضا نه اینان که خرقه ابرار[55]پوشند و لقمه ادرار[56] فروشند.
اى طبل بلند بانگ در باطن هیچ |
|
بى توشته چه تدبیر کنى دقت بسیج[57] |
روى طمع از خلق بپیچ از مردى |
|
تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ |
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کفراً[58] که نشاید جز به وجود نعمت برهنهای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را به مرتبه ایشان که رساند و ید علیا[59]به ید سفلی[60] چه ماند نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل[61] از نعیم اهل بهشت خبر میدهد که اولئکَ لَهم رزقٌ معلومٌ[62] تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم.
حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان بر کشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق مشتی متکبر مغرور معجب نفور[63] مشتغل مال و نعمت مفتتن[64] جاه و ثروت که سخن نگویند الاّ به سفاهت و نظر نکنند الاّ به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند بی خبر از قول حکما که گفته اند هر که به طاعت از دیگران کمست و به نعمت بیش به صورت توانگرست و به معنی درویش.
گر بى هنر به مال کند کبر بر حکیم |
|
کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست[65] |
به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد |
|
دگر کس آید و بی سعی و رنج بر دارد |
[66] شدید بر گمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه صاحب تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشند
گفتم به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمدهاند و از رقعه گدایان به فغان و محال عقلست اگر ریگ بیابان در شود که چشم گدایان پر شود هر کجا سختی کشیدهای تلخی دیدهای را بینی خود را بشره در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند |
|
لئیم الطبع پندارد که خوانیست |
[67] بریده الا به علّت درویشی شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبهای گرفتهاند و کعبها[68] سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احسانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام اند یعنی فرزند یک شکم اند مادام که این یکی بر جایست آن دگر بر پاست.
شنیدم که درویشی را با حدثی[69] بر خبثی گرفتند با آنکه شرمساری برد بیم سنگساری بود گفت ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم لا رهبانیة فی الاِسلام[70] وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر میشود یکی آنکه هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سر و خرامان را پای از خجالت او در گلمحالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند.
[71] کرد |
|
کی التفات کند بر بتان یغمایی |
چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد |
|
کین شتر صالحست یا خر دجّال |
با گرسنگی قوّت پرهیز نماند |
|
افلاس[73] عنان از کف تقوی بستاند |
[74] که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی ک بخواندی به فرزین[75] بپوشیدمی تا نقد کیسه همت در باخت و تیر جعبه حجت همه بیانداخت
دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی |
|
بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست |
تا عاقبت الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند. چون آزر[76] بت تراش که به حجت با پسر بر نیامد به جنگش برخاست که لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّکَ[77]. دشنامم داد سقطش گفتم گریبانم درید زنخدانش گرفتم.
انگشت تعجب جهانی |
|
از گفت و شنید ما به دندان |
القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی جوید. قاضی چو حیلت[78] ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار بر آورد و گفت ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گلست خارست و با خمر خمارست و بر سرگنج مارست و آنجا که درّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه[79] اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش.
نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجور[80]مقرّبان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین توانگران آنست که غم درویش خورد و بهین درویشان آنست که کم توانگر گیرد و من یَتوکل علی اللهِ فهوَ حَسبُهُ[81].
پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی[82] و مست ملاهی[83] نَعَم طایفهای هستند برین صفت که بیان کردی قاصر همت کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بر دارد به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّوجل نترسند و گویند
ار از نیستى دیگرى شد هلاک |
|
مرا هست، بط[84] را ز طوفان چه باک |
قومی برین نمط که شنیدی و طایفهای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازّمه[86] انام حامی ثغور[87]اسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمن مظفر الدنیا و الدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه و نصر اعلامه
خدای خواست که بر عالمی ببخشاید |
|
ترا به رحمت خود پادشاه عال کرد |
قاضی چون سخن بدین غایت رسید وز حد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید بمقتضای حکم قضاوت رضا دادیم و از مامضی[88] در گذشتیم و بعد از مجارا[89] طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بود
مکن ز گردش گیتى شکایت، اى درویش |
|
که تیره بختى اگر هم برین نسق مردى |
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست |
|
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی |
[ویرایش] توضیحات
1. ^ بی پروا و بی ملاحظه
2. ^ سرزنش کردن
3. ^ خداوند ایشان را نیکو بپرورد.
4. ^ دبستان ـ مکتب
5. ^ صورت
6. ^ نوعی بازیست.
7. ^ کنار
8. ^ گناهان
9. ^ ولخرجی
10. ^ آواز ـ گفتار
11. ^ آینده
12. ^ برسان وبگو آنچه بر تو لازم است چون نپذیرند بر تو باکی نیست.
13. ^ خود سر و نصیحت نشنو
14. ^ سخندانی
15. ^ درشتی و عتاب
16. ^ پوست دباغی شده و موج دار و رنگین.
17. ^ آنچه در شکم باشد از روده و غیر آن.
18. ^ نیکبخت
19. ^ حلق
20. ^ کتاب و نوشتهها
21. ^ نام سرخی است که از گوگرد و جیوه ساخته میشود و در نقاشی و تذهیب استفاده میشود.
22. ^ جمع حاج
23. ^ همکجاوه ـ همسر
24. ^ عجبا و شگفتا
25. ^ دندان فیل
26. ^ نام مهره وزیر شطرنج
27. ^ طبیب چارپایان
28. ^ بزرگان و پیشوایان دین
29. ^ مبادا
30. ^ شیر درنده
31. ^ نام غلام
32. ^ غضب
33. ^ رسوائی
34. ^ روز قیامت
35. ^ تیر انداز
36. ^ چه نگاه میکنی
37. ^ پاره کننده زره
38. ^ گردن
39. ^ آنچه با خطّ درشت بر مساجد نویسند.
40. ^ سنگ مرمر
41. ^ کاشی
42. ^ دشمنترین دشمنان تو نفس تست که میان دو پهلوی تو قرار گرفته.
43. ^ حمل کننده
44. ^ مستمندان
45. ^ همسایگان
46. ^ بنده آزاد کردن
47. ^ زکوة داده شده
48. ^ آدم گرسنه
49. ^ گفتن تکبیرة الاحرام
50. ^ غذای شب
51. ^ ذکرها
52. ^ به خدا پناه میبرم ازفقری که شخص را برو میاندازد و همسایگی کسی که وی را دوست ندارم.
53. ^ فقر سیاه روئی دو جهان است.
54. ^ پیغمبر
55. ^ نیکان
56. ^ وظیفه و مستمرّی
57. ^ حرکت
58. ^ نزدیک است فقر که کفر باشد.
59. ^ دست بخشنده
60. ^ دست عطا گیرنده
61. ^ قرآن
62. ^ ایشان را روزی معیّن است.
63. ^ نفرت کننده از مردم
64. ^ شیفته
65. ^ گاوی که تولید کننده عنبر است.
66. ^ مأمورین درشت وسخت
67. ^ مچ و بند دست
68. ^ قاپ پا
69. ^ جوان
70. ^ ترک دنیا و کنارهگیری از مردم در اسلام نیست.
71. ^ غارت
72. ^ آن که در پیش وی هر چه خرمای تازه دلش بخواهد مست این کار وی را بی نیاز میکند از اینکه سنگ به خوشهها بیندازد.
73. ^ تنگدستی
74. ^ پیاده شطرنج
75. ^ وزیر شطرنج
76. ^ عموی حضرت ابراهیم
77. ^ اگر از کار خود باز نایستی ترا سنگسار کنم.
78. ^ ظاهر و هیأت
79. ^ گزیدن
80. ^ دلتنگ
81. ^ وآنکه بر خدا توکّل کند خدا وی را کفایت کننده است.
82. ^ فراموش کار
83. ^ بازیها و کارهای مشغول کننده
84. ^ مرغابی
85. ^ زمانی که در کجاوهها بر شتران ماده سوارند هیچ توجّهی ندارند به کسی که در تودههای ریگ فرو رفته است.
86. ^ مهارها
87. ^ سرحدها
88. ^ آنچه گذشت.
89. ^ مجاورت
(بحارالانوار،ج78،ص 347)
(بحار الانوار ، ج 70، ص 249 )
(مجمع الزوائد علامه هیثمى ، ج 9 ، ص 132)
(شرح نهج البلاغه لابن ابی الحدید ، ج 16 ، ص 211)
(دلال الامامه و کنزالعمال ، ج 7، ص225)
(وقایع الایام خیابانی، جلد صیام، ص295)
(بحار الانوار، ج 78، ص 339، ح1 )
(بحار الأنوار، ج 78، ص 352، باب 26، ح 9)
مَن رَضى عن الله تعالى بالقَلیل مِن الرّزق رضَى الله منه بالقَلیل مِنَ العَمل
هر کـس به رزق و روزى کم از خدا راضى باشد، خداوند از عمل کم او راضى خواهد بود
لاتـَرفع حــاجَتَک إلاّ إلـى أحـَدٍ ثَلاثة: إلـى ذِى دیـنٍ، اَو مُــرُوّة اَو حَسَب
جز به یکى از سه نفر حاجت مبر: به دیندار، یا صاحب مروت، یا کسى که اصالت خانوادگى داشته باشد
لاأفلَحَ قـَومٌ اشتَـروا مَـرضـاتِ المَخلـُوق بسَخَطِ الخـالِق
رستگـار نمی ی مـردمـى که خشنـودى مخلـوق را در مقـابل غضب خـالق خریدنـد
إنَّ شِیعَتَنا مَن سَلمَت قُلُوبُهُم مٍن کلِّ غَشٍّ وَ غِلٍّ وَ دَغَلٍ
بدرستی که شیعیان ما قلبشان از هرناخالصی و حیله و تزویر پاک است
(فرهنگ سخنان امام حسین ص/ 476)
لا یأمَن یومَ القیامَةِ إلاّ مَن خافَ الله فِی الدُّنیا
کسی در قیامت در امان نیست مگر کسی که در دنیا ترس از خدا در دل داشت
(مناقب ابن شهر آشوب ج/4 ص/ 69)
أَعجَزالنّاسٍ مَن عَجَزَ عَنِ الدُّعاء
عاجزترین مردم کسی است که نتواند دعا کند
اَلبُکاءُ مِن خَشیةِ اللهِ نَجآةٌ مِنَ النّارِ
گریه از ترس خدا سبب نجات از آتش جهنّم است
(حیات امام حسین ج 1 /ص 183)
انما یداق الله العباد فی الحساب یوم القیامة علی قدر ما اتاهم من العقول فی الدنیا
خدا در روز قیامت نسبت به حساب بندگانش به اندازه عقلی که در دنیا به آنها داده است باریک بینی می کند
(اصول کافی ج 1 /ص 12)
طلب العلم فریضة علی کل مسلم، الا ان الله یحب بغاة العلم
طلب علم بر هر مسلمانی واجب است، همانا خدا جویندگان علم را دوست دارد.
(اصول کافی ج 1 /باب دوم/ص 35)
خَیرُ الأصحابِ مَن قَلَّ شِقاقُهُ و کَثُرَ وِفاقُهُ.
بهترین یاران کسی است که ناسازگاریش اندک باشد و سازگاریش بسیار
(تنبیه الخواطر، ج2، ص123 )
إنَّ الصَّدَقَة َلتُطفِئُ غَضَبَ الرَّبِّ
صدقه، خشم پروردگار را فرو مینشاند.
(کنزالعمال، ح161143 )
لَیسَتِ العِبادَةُ کَثرَةَ الصیّامِ وَ الصَّلوةِ وَ انَّما العِبادَةُ کَثرَةُ التَّفَکُّر فی أمر اللهِ.
عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار خدا اندیشیدن است.
(تحف العقول، ص448)
(ثواب الاعمال و عقاب الاعمال)
(ثواب الاعمال و عقاب الاعمال)
(ثواب الاعمال و عقاب الاعمال)
مَن حاوَلَ اَمراً بمَعصِیَهِ اللهِ کانَ اَفوَتَ لِما یَرجُو وَاَسرَعَ لِمَجئ ما یَحذَرُ
آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد امیدش را از دست می دهد و نگرانیها به او رو می آورد.
(بحار الانوار ، ج 3 ، ص 397)
(نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره325)
(غرور الحکم و در الکلم)
(ثواب الاعمال و عقاب الاعمال)
(الدره الباهره ، ص24)
(غیبه النعمانی، ینابیع الموده)
من آنَس بِالله اِستوحَشَ مِنَ النّاس
کسی که با خدا مانوس باشد، از مردم گریزان گردد
(مسند الامام العسکری، ص287)
جُعِلتِ الخَبائِثُ فی بَیت وَ جُعِل مِفتاحُهُ الکَذِبَ
تمام پلیدیها در خانه ای قرار داده شده و کلید آن دروغگویی است.
(بحار الانوار، ج78، ص377)
اَللِّّّسانُ سَبُعٌ، اِن خُلّیَ عَنهُ عَقَرَ
زبان، حیوان درنده است، اگر رها ی می گزد.
(نهج البلاغه)
کَفاکَ ادبا تَجنُّبُکَ ما تَکرهُ مِن غَیرکَ
در مقام ادب همین بس که آنچه برای دیگران نمی پسندی، خود از آن دوری کنی
(مسند الامام العسکری، ص288)
ان الوصول الی الله عزوجل سفر لا یدرک الا بامتطاء اللیل
وصول به خداوند عزوجل سفری است که جز با عبادت در شب حاصل نگردد
(مسند الامام العسکری، ص290)
التواضع نعمة لایحسد علیها
تواضع و فروتنی نعمتی است که بر آن حسد نبرند
(تحف العقول، ص489)
لَیسَ مِنَ الاَدَبِ اِظهارِ الفَرَح عِندَ المَحزونِ
اظهار شادی نزد غمدیده، از بی ادبی است
(تحف العقول، ص489)
المومن برکة علی المومن و حجة و علی الکافر
مومن برای مومن برکت و برای کافر، اتمام حجت است.
(تحف العقول، ص489)
مَن لَم یجِد لِلاساءَةِ مَضَضّا لَم یکن عِندَهُ لِلاِحسانِ مَوقعٌ.
کسی که مزه رنج و سختی را نچشیده، نیکی و احسان در نزد او جایگاهی ندارد.
(بحارالانوار، جلد 78، ص333)
(تحف العقول، ص403)
خُذُوا الکلِمَةَ اطَّیبَةَ مِمَّن قالَها و إن لَم یعمَل بِها
سخن طیب و پاکیزه را از هر که گفت بگیرید، اگر چه او خود، بدان عمل نکند.
(تحف العقول، ص391)
مَن أرادَ أن یکنَ أقوَی النّاسِ فَلیتَوکل عَلی اللهِ
هر که می خواهد که قویترین مردم باشد بر خدا توکل نماید.
(بحار الانوار،7 ، ص143)
أوشَک دَعوَةً وَ أسرَعُ إجابَةُ دُعاءُ المَرءِ لاِخیهِ بِظَهرِ الغَیبِ.
دعایی که بیشتر امید اجابت آن می رود و زودتر به اجابت می رسد، دعا برای برادر دینی است در پشت سر او.
(اصول کافی،ج1 ،ص52)
اُحصُدِ الشَّرَّ مِن صَدرِ غَیرِک بِقَلعِهِ مِن صَدرِک.
قلب خود را از کینه دیگران پاک کن، تا قلب آنها از کینه تو پاک ی.
(الامالی، ج2، ص 174)
مَن ظَنَّ بِکَ خَیرَاً فَصَدِق ظَنَّه.
کسی که به تو گمان نیکی برد، گمانش را (عملاً) تصدیق کن.
(نهج البلاغه نامه 31)
(تحف العقول ص 75)
إِذَا ختَشَمَ المُومِن أَخَاهُ فَقَد فَارقَهُ
به خشم درآوردن و شرمنده ساختن دوست، مقدمه جدایی از اوست.
(محاضرات ج2 ص28)
قِیمَهُ کلَّ امرِی ءٍ مَا یحسِنُهُ
قیمت و ارزش هر کس به اندازه ی کاری است که به خوبی می تواند انجام دهد.
(بیان و التبین ص 179)
بِکَثرَةِ الصَّمتِ تَکون الهَیبَهُ، وَ بِالنَّصَفَهِ یَکثُر المُوَاصِلونَ
کثرت سکوت موجب ابهت و بزرگی است و انصاف مایه فزونی دوستان است.
(النهایه،جلد 3 ص 435)
اَکثَرُ مَصَارعِ العُقُولِ تَحتَ بُرُوقِ المَطَامِعِ.
قربانگاه عقلها غالبا در پرتو طمعها است.
(محاضرات ج 1 ص 251)
قُولُوا لِلنّاسِ أحسَنَ ما تُحِبُّونَ أن یقالَ لَکم.
به مردم بگویید بهتر از آن چیزی که می خواهید به شما بگویند.
(محاضرات ج 1 ص 251)
افضل العبادة عفة البطن و الفرج
بالاترین عبادت، عفت شکم و شهوت است
(تحف العقول، ص 296)
ثمَرَهُ التَّفِریطِ النَّدامَهُ، وَ ثَمَرَهُ الحَزمِ السَّلامَهُ
ثمره تفریط و کوتاهی پشیمانی است و ثمره دور اندیشی سلامت.
(محاظرات ج2 ص 313)
أشَدُّ الذُّنُوبِ مَا استَهَانَ بِهِ صَاحِبُهُ.
سخت ترین گناهان آن است که صاحبش آن را کوچک بشمرد.
(نهج البلاغه حکمت 348)
ما عَرَفَ اَللهَ مَن عَصاهُ.
خدا را نشناخته آن که نافرمانی اش کند
(تحف العقول ص294)
(تحف العقول ص293)
(الامالی ص 110)
( تحف العقول ص 408)
(تحف العقول ص 403)
(تحف العقول ص 486)
(مروج الذهب ج 2 ص 246)
(الامالی ج 1 ص 76)
(الکافى، ج 4، ص 62)
(غرر الحکم، ج 1 ص 416)
(الکافى ج 4 ص 87)
من قرا فى شهر رمضان ایة من کتاب الله کان کمن ختم القران فى غیره من الشهور.
هر کس ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند مثل اینست که درماههاى دیگر تمام قرآن را بخواند.
(بحار الانوار ج93، ص346)
(بحار الانوار،ج93،ص342)
(تحف العقول ص 286)
(تحف العقول ، ص 236 )
(کافى جلد2، ص 18)
(تحف العقول ص89)
ان من تمام الصوم اعطاء الزکاة یعنى الفطرة کما ان الصلوة على النبى (ص) من تمام الصلوة
تکمیل روزه به پرداخت زکاة یعنى فطره است، همچنان که صلوات بر پیامبر (ص) کمال نماز است
(وسائل الشیعه، ج 6 ص 221)
(ارشاد ص144)
(تحف العقول ، ص 489)
(بحارالانوار،ج78،ص321)
اثنان یعلهما الله فی الدنیا البغی وعقوق الوالدین.
دو چیز را خداوند در دنیا کیفر میدهد : تعدی و ناسپاسی پدر و مادر.
(کنز العمال، ج 16، ص 462، ح 45458)
ادعوا الله و اََنتم موقنون بالاجابة واعلموا اَنَّ الله لا یستجیبُ دعاء من قَلب غافل لاه.
خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بیخبر نمی پذیرد
(کنز العمال، ج2، ص72)
(تحف العقول، ص 358)
مَن عَرَفَ اللهَ خافَ اللهَ و مَن خافَ اللهَ سَخَت نَفسَهُ عَنِ الدُّنیا.
هر که خدا رابشناسد ترس او در دلش می افتد و هر از خدا ترسان باشد نفسش از دنیا باز می ماند.
(جهاد النفس، ص 83)
(تحف العقول،ص455)
(جهاد النفس، ص 247)
لا یأمن یوم القیامة إلا من خاف الله فی الدنیا.
هیچ کس روز قیامت در امان نیست ، مگر آن که در دنیا خدا ترس باشد.
(بحار الانوار،ج 4،ص 19)
لا أفلح قوم إشتروا مرضاة المخلوق بسخط الخالق.
کسانی که رضایت مخلوق را به بهای غضب خالق بخرند، رستگار نخواهند شد.
(مقتل خوارزمی،ج 1،ص239)
المسؤول حر حتی یعد ، ومسترق المسؤول حتی ینجز.
انسان تا وعده نداده ، آزاد است . اما وقتی وعده میدهد زیر بار مسؤولیت میرود ،و تا به وعدهاش عمل نکند رها نخواهد شد .
(بحار الانوار،ج78،ص113)
خالطوا الناس مخالطه ان متم معها بکوا علیکم ، و ان عشتم حنوا الیکم
با مردم آنچنان معاشرت کنید که اگر بمیرید بر مرگ شما اشک ریزند و اگر زنده بمانید به شما عشق ورزند.
(نهج البلاغه)
من حاول اَمرا بمعصیة الله کان اَفوت لما یرجو و اَسرع لما یحذر.
کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آروزیش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می ی .
(بحارالانوار،ج78،ص120)
من طلب رضی الناس بسخط الله وکله الله إلی الناس .
کسی که برای جلب رضایت و خوشنودی مردم ، موجب خشم و غضب خداوند ی، خداوند او را به مردم وا می گذارد.
(بحارالانوار،ج78،ص126)
(اصول کافی،ج1،ص30)
لکل شی ء وجه و وجه دینکم الصلاة
هر چیز دارای سیماست ، سیمای دین شما نماز است .
(بحار الانوار،ج82،ص227)
(تحف العقول،ص366)
(بحارالانوار،ج،83ص20)
(نهج البلاغه)
(امالی شیخ صدوق،ص290)
(اصول وافی،ج2،ص100)
(بحار الانوار،ج75،ص128)
(جهاد النفس)
کندبرای اطلاع ازکتابهای منتشرشده ی ادبی و... به سایتهای زیرمراجعه فرمایید:
۱-ورودی انتشارات
http://www.link.ir/default.aspx?dirid=192
۲-کتاب نامه ی انتشارات امیرکبیر
http://www.ketabname.com/main2/lists/from_this_publisher.php?id=12&chlang=a
۳-کتاب نامه ی انتشارات ققنوس
http://www.ketabname.com/main2/lists/from_this_publisher.php?id=105&chlang=fa
۴-کتابنامه ی انتشارات سروش
http://www.samt.ac.ir/asp/book.asp
۵-کتاب نامه ی انتشارات توس
http://www.toospub.com/list.htm
و.......
*********************************************************************
شعر ارسالی از:
خانم کریمی
(دبیرمحترم ادبیات فارسی شهیدرجایی قطر)
ای عاشقان ای عاشقان ای عاشــــــقان امروز ماییم وشما افتـاده در غـرقابه ای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ زشـُـکر افروخته با موج وبحر آمیخته زان سان که ماهی را بوَد دریا وطوفان جانفزا این باد اندر هر سری ســــودای دیگر می پزد سودای آن ســـــــاقی مرا باقی همه آن شما دیروز مســـــتان را به ره بربود آن ساقی کُلَهامــروز می در می دهد تا برکَنــــَد از ما قبا ای رشک ماه ومشتــری با ما و پنهان چون پری خــوش خوش کشانم می بری آخــر نگویی تا کجـا هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کِش خواهی ببر سوی فنا عالم چو کوهِ طوردان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلّی می رسد بر می شکافد کوه را یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا ای طالب دیــدار او بنگر درین کُهسار او ای کُه چه باده خورده ای ما مست گشتیم از صدا
****************************************************************** این هم مناجات کامپیوتری یک ایرانی
|
سرویس: ورزشی - فوتبال
"علی دایی" به عنوان سرمربی تیم ملی فوتبال ایران انتخاب شد.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، سرانجام پس از مدتها "علی دایی" کاپیتان پیشین تیم ملی فوتبال ایران به عنوان سرمربی جدید تیم ملی انتخاب شد.
علی کفاشیان با اعلام این خبر به ایسنا گفت: صحبتهای مقدماتی طی روزهای گذشته با علی دایی انجام شده بود که امروز با ارائه برنامههایش به فدراسیون فوتبال نشستی را با او برگزار کردیم.
رییس فدراسیون فوتبال گفت: پس از بررسی برنامههای علی دایی، وی رسما به عنوان سرمربی تیم ملی معرفی شد.
این در حالی است که علی دایی حتی در میان گزینههای فدراسیون فوتبال برای تصدی پست سرمربیگری تیم ملی قرار نداشت.